حجاب یعنی آرمشی تپنده در تلاطم دریای مواج یک اجتماع
مریمــــــــــ
صبورم ...
برای مردمان ِ شهری که سرما زده
هم چون ...
چوب هایی که بی ادعا مینشینند
پای درد و دل ِ آتش
مریمـــــــــــ
زهر ی در جامی فقط آرام زجه میزد
ملائکه هفتگانه ی آسمان هم
اشک میریتختند برای مظلومیتی غریب
حالا سالها شده که قبرستان بقیع
عجیب بوی عطر میدهد
و ستاره ها در دل قسم میخورند
به پهلوی شکسته ی مادر ی
و نجوا کنان در گوش ِ دل شکسته گان میگویند
حسن از حسین غریب تر بود
حسن از حسین مظلوم تر بود
یا حسن جان
مظلومیت ِ خاندنت ستودنیست
کرامت و بخشندگی ات مثال زدنیست
یا حسن جان
در زمره دست به دامان شما بودن آرزوی ماست
سعادت ِ زیارت بقیع نصیب شدنش موهبتی الهیست
مریمــــــــــــــــــ
کَمر ماه را
سوگ ِ محمد (ص) خم کرد
و هر سال 28 صفر
سکر آور دست به دامان هایی
حاجتشان در رود ِ روایی جاری میشود
مریمــــــــــــــــــ
زمستان متولی میشود روزهایش
در رسیدن به تولد ِ من
سردترین فصل ِ فصل ها
آگاه باش
زمستان ِ بی دغدغه ی خاطر ها
آگاه باش
ای که سپیدی ها از تو رنگ ِ سپید قرض میگیرند
آگاه باش
تو برایم گرم شروع شدی
هم چون چایی که روی سرِ فنجانش گرما میرقصد
تو بذر ِ یک اتفاق ِ خوش را پاشیدی
در سرزمینی که حاصلخیز ِ تلخی شده بود
تو با چادر شروع شدی
محجوب و آرام و سر به زیر
برف هایت را بفرست
سمت و سوی شهر من
شبی مهمان شوند در قاب ِ پنجره ی من
میخواهم در گوششان بگویم
دوستت دارم زمستان ِ چادری من
مریمـــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
فقط لحظه ای بوی نگاهت پیچید در سراچه روزهایم
همین بسس برای تابستانی شدن زمستانم
میدانی که من از فراموشی ات در خوشی ام دورم
دریابم ، هنوز هم با تمام ِ لمس داشنت باز کم ات دارم
شب ز وادع با خورشید
آهسته ، سَلانه سَلانه ، اما پیوسته ...
چو دختری که در آمده ز بلوغ
شکوفا میشود در ثانیه های بعد روز
پریشان میکند مرا راز ِ گیسوان سیاهش
این زیبای محسور و مخوف
جای سنجاقک روی مویش
یک چارقد ستاره می پاشد بر هر تارش
قدم میزند و میرسد باز ...
به قاب ِ سپید ِ پنجره اتاق ِ من
مینشید و پایش را خوب
بی فکر و خیال
تا عمق لحظه های من
دراز میکند این شوریده ی بی پایان
جوری که تمام نوشته های من
همیشه مثل شب بو ها
در باغچه دفترم
بوی شب میدهند واژها
و پادشه شهر ِ شب
ماه ...
هر شب در دامن مرمری مهتاب
هر دم بذر تابندگی میکارد
مریمـــــــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
وای ز این شب و اسرارش
ناگه میکشد تو را در شعرش
شب می شود شاعرش
خود میشوی در پی اش
چهل منزل گذر کردیم
ز چشمه ی درد هایی که تو کشیدی
و ما فقط هوایش را حدس زدیم
هوای دخترکی که جای آب و غذا
برایش آوردند سر بابا
هوای خواهری که جای سوگواری مرگ برادر
هزاران بار غرق شد در دریای مظلومت برادر
هوای تلخی که دستت در دنیا کوتاه میشود
و دست های حرام موی ناموست را میکشند
هوای مادری تازه زا
که مدام صدا میزد نوزاد را
هر از گاهی میشد ما میشنیدیم ...
و در قبیله باران هم نشین میشدیم ...
ما فقط نقطه یک واژه ایم ...
در تمام این صحنه ی کربلا ...
اکنون ...
عاشورا و تاسوعا
محرم و صفر
با لباس مشکی ها
آرام و بی صدا
بارِ ِ سفر بسته اند
ز این سال ...
اما !
می تپد همیشه در سینه
جای قلب ، یا حسینی که روی آن حک شده
جریان میشود یا حسین ها
در تمام خوش و نا خوش ِ ثانیه ها
دلــــــــــــ نوشتـــــــــــ
حسین جان ... لباس مشکی را ز تن جدا میکنیم
اما آقا جان !!! نامت حکاکی شده بر قلبم
این چند خطـــ پریشان نوشت کجا و عظمت و والای شما کجا
اصلا من کجا سفره ی همیشه باز برآوردگی حاجات شما کجا
اصلا من کی باشم که سه ساله ارباب رو قسم بدم
آخر گره ی کور ِ من کجا و دستان پاک ِ شما کجا
آقا جان چقدر با آبرویی چقدر مهمان نوازی...
این چهل شب در ِ تمام خمیه های عزات چهار طاق به رویم باز بود .
چه کنیم ...
ما دل شکسته ها جز گدایی تو عزاخونه شما جایی دلمونو آروم نمیکنه
....
...
...
مــــ ن نوشت مـــــ ن
چهل شب ماه پشت ِ آسمان خزید
خجل زده ز دردهایت فقط تماشا میچید
هزاران بار برای زینبت در سکوت جان داد
هر بار که او یاد ِ سرت بر نیزه می افتاد
دَر حَــوالی جاده ِ زمستانی ِ روزگار
می گذرد سالیان ...
و جایی در کنار جاده ، ستاره ها آرزو می چینند
اما میشود چند وقتی ...
که آرزویی میکند بد قلقی !
جدا نمیشود از شاخه دور دستی !
و فرو نمیریزد در باغچه ی خانه یمان
و ترنم یک گل را به باغچه نمیدهد ارمغان
تا شود خوش ، دل ِ سپید زاده ی قاصدک
حدس که هیچ ...
من مطمئنم ...
***
آرزوِی بد قِلِق ،،،
فقط باهوای معطر ِدستان ِ تو چیده شود
مریمـــــــــــــــــ