زمستان متولی میشود روزهایش
در رسیدن به تولد ِ من
سردترین فصل ِ فصل ها
آگاه باش
زمستان ِ بی دغدغه ی خاطر ها
آگاه باش
ای که سپیدی ها از تو رنگ ِ سپید قرض میگیرند
آگاه باش
تو برایم گرم شروع شدی
هم چون چایی که روی سرِ فنجانش گرما میرقصد
تو بذر ِ یک اتفاق ِ خوش را پاشیدی
در سرزمینی که حاصلخیز ِ تلخی شده بود
تو با چادر شروع شدی
محجوب و آرام و سر به زیر
برف هایت را بفرست
سمت و سوی شهر من
شبی مهمان شوند در قاب ِ پنجره ی من
میخواهم در گوششان بگویم
دوستت دارم زمستان ِ چادری من
مریمـــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
فقط لحظه ای بوی نگاهت پیچید در سراچه روزهایم
همین بسس برای تابستانی شدن زمستانم
میدانی که من از فراموشی ات در خوشی ام دورم
دریابم ، هنوز هم با تمام ِ لمس داشنت باز کم ات دارم