گاهی چقدر دروغ میانجی گر خوبی میان مــــــ ن و کاغذها ست
عاشقانه های فانتزی چقدر روان است جمله بندی بندهایشان
و واقعیت های محسوس را توان ِ قلم نیست نگاشتنشان
ای لفظ ِ قلمـ ـ ـ ـ ـ
از چموشی های بیهوده
دست بردار
چند قدم مرا از خودم
آسوده نفس بکش
از چینه ی تار ِ بند ِ تنت
خود را دار بزن
و از آن لنگه کفش ِ باران چشیده
که خاطرات من بوده و آشیانه ی پرندگان شده
بی صدا
دل بــــِــکن
ای لفظ ِ قلمـ ـ ـ ـ ـ
مرا از نو بنگار ...
از آن جایی که بی اراده
وصل بودم به مادرم
باز میانجی گری نکن
بگذار تن ِ سپید کاغذها
کبود شوند با سیلی واقعیت ها
ای لفظ ِ قلمـ ـ ـ ـ ـ
بگذار من از آن روستایی بنویسم
که جای عطر ِ گران
مشامش با کودها هم بستر است
اما ...
از من بسیار شاد تر است
ای وای از شهر من
اینجا آدم ها خیلی از آدمیت دور تر می ایستند
اینجا قلب
مثل ِ پرتقال ِ خونی
ذاتی خون نیست
اینجا ...
قلب ها از دیدن و شنیدن خیلی چیزها
خود به خود خون میشوند...
مریمـــــ جاوید
بی هوا گل داده اند
زیر ِ خیسی باران ِ احساس های من
یک مرتبه تــــَــر شده اند
خـَـبـ ـ ـ ـ ر داری ؟؟؟!!!
بهار در تن ِ خاک ِ امروز
سبز شده
هوا بی توقع ، بی وقفه
کمی گرم تر شده
خـَـبـ ـ ـ ـ ر داری ؟؟؟!!!
سنگ ریزه ها ی کف ِ تـُــنگ ِ شیشه ای نازک ِ دل
عجیب هوای خشکی دارند
خـَـبـ ـ ـ ـ ر داری ؟؟؟!!!
ماه هرشب تنش را
در حوض ِ آبی حیاط
بی اجازه از مادر می شوید
و ماهی ها تا فردا شب
بیقرار می مانند
خـَـبـ ـ ـ ـ ر داری ؟؟؟!!!
دیشب باد ، سخت می وزید
اندام پنجره هم می لرزید
و ستاره ها از مخلمی سیاه ِ سقف آسمان
دور خود پتو پیچید ند
خـَـبـ ـ ـ ـ ر داری ؟؟؟!!!
از درز ِ پنجره
میعاد گاه سوزهای پاییز و بهار
بادی بی اجاز ه بر نوشته هایم
خزید
نعه خـَـبـ ـ ـ ـ ر نـَــ داری ....
آن شب دل ِ من به چه آشوبی
نشست به پای عشق بازی
آسمان و باران
و فقط تماشا چید
مریمــــ جاوید
برای خودم دل تنگم ...
از گوشه ی خاک گرفته ی میزم
تا انتهای ِ لباس های آویزانم
از حرارت ِ حریر ِ آویخته از پنجره
تا تمام ِ حجم ِ سبز ِ اتاقم
از شکوفه های کوچک ِ کاشی
تا شکفته شدن ِ یک شادی در قلبم
از استشمام ِ شبانه ی بوی تن ِ ماه
تا زمزمه ی شاهانه ی رویاهای کالم
از سوت ِ کمرنگ ِ قطار ِ زندگی
تا تمام ِ ریل های جاری در حضورم
بی صدا ، با خفه گی مطلق میگویم
من برای خودم دل تنگم
مریم جاوید
چشم چرانی هیزم شکن
سکوت چند وقتی بود از جنگل به یغما رفته بود ؛ صدای پرندگان حال و هوای باد و زیر آواز زدن آسمان ، حتی بارش باران های بی گدار ، کند ... شدید .... کند .... شدید ؛ باران هم برای خود استاد موسیقی است با این ریتم شناسی دقیق اش .
تازه بالغ شده بودم ، زیاد به چشم می آمدم ، جوانی همسایه ی شادابی است و من در آن روزها بسیار نشست و بر خواست داشتم با شادابی ... برگ و شاخسارم پریشان و زیبا بود و تنه ام در جوار ِ تنو مندان داشت تنومند میشد .
آن روز خرده بارانی آمده بود . بوی مطبوع ِ خاک ِ نم ناک ، وزش باد ِ خنک ؛ حال هر رهگذری را زیر رو میکرد . لذت هوای خوب تا ریشه هایم هم رخنه کرده بود . از آن راهی که گیاهان همیشه سبز و نهال های تازه به دوران رسیده تداعی جاده را به وجود آورده بودند هیزم شکن ِ آشنـــا نمایان شد ... سلانه سلانه راه میرفت ، خواندن ِ فکرش بعید بود اما اینکه در پی ِ هدفی آن جاست واضح بود .
سری چرخاند و سریع و بی فکر سمت من آمد . کمی با نگاه ِ خریدار مرا جست و جو کرد و بعد آذوقه ی روزش را که در پارچه ی کهنه ی رنگ و رو رفته ای بود ، کناری انداخت و تبرش را به دست گرفت .
حال خوبی بود،شاید اسم آن حالِ خوب غرور بود . مسرور بودم از تائید شدن ، از توجه جلب کردن و به خودم بالیدم ...
تبر اول ... ازشادی هیچ نمی فهمیدم ، تبر دوم ... غرق بودم در رویاهای پس ِ آخرین تبر ، تبر سوم ، تبر چهارم ، تبر پنجم من با افکارم عشق بازی میکردم که هیزم شکن مکث کرد ؛ به خود آمدم .مکث طولانی نبود ، گفتم حتما خسته شده است با اینکه زیاد عقلانی نبود و فرود آمدن تبر بر تنه ام باز مرا در شادی برد ؛ اما دوباره هیزم شکن مکث کرد ، ترسیدم ، مکث طولانی تر شد ، سری چرخاند و زیر چشمی به درخت ِ دیگری که در چند قدمی من بود آنداخت .
تبر و آذوقه ی روزش را برداشت و مرا با زخمی درد ناک تنها گذاشت و سمت ِ درخت دیگری رفت .
تلخ شدم ... جای تبر ها شدید درد میکرد ... سال ها از آن پس فصل بهار برایم خوشایند نشد .... تنها یادم ماند ، دل گیری ام از غرورم و چشم چرانی از هیزم شکن ...
مریمــــــــ
پی نوشت : این یک متن ادبی یا داستانک است ،،، و برگرفته از زندگی شخصی کسی نیست !!!
پی نوشت : یکی از نتیجه ها ی اخلاقی این متن دوری از غرور است
غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِیدِ الْعِقابِ ذِی الطَّوْلِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ إِلَیْهِ الْمَصِیر
قدمـــ میزنمـــ
ش ... یــ ... ش ... هـ های ترک دار شهر را
بیـــ هوا ، بیـــ مقدمه ، بیـــ اجازه
باز نفس میکشم
مماس بـا خط های ممتد ِ جـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـاده
راه می روم پا برهنه
در خودم فکر میــــــ کنمــــــ
شاید اگر بودیـــ
دیگر رهــــــ ـــــــایت نمــ ی کردم
به جان ِ شب بوهـ ـ ـ ـ ـ ـ ا
که جان دادن در آغوش شب هـ ـ ـ ـ ــ ا
آریـــــــــــ...
دیگر رهــــــ ـــــــایت نمــ ی کردم
مریمـــــــ
حا لــــــــــــــ ِ م ــ ـــ ـــ ـــ ـــ ن
پلک هایـــ ترک دار ِ من
در قاب ِ کهنه ی چشمم
همیشه حواسشان هست
پی ِ عاشقانه های ِ نم ناکم
گاهی پُر میشود کاسه ی چشمم
ز باران ِ احساسات ِ بی فر جام
مثل ِ آن شراب ِ میانسالی که
ممنوع است حتی در آغوش ِ جام
حال ِ من حال ِ آن صحرای شرمنده
که غرق شده در بی آبی مطلق
و حالا تمنای ِ داشتنت مادر شده
هی می دود پی ِ سرابی مطلق
زیبا میشود برایم ِ از دست دادنت
گم میشود برایم ِ دنیا دنیا نبودنت
زمانیکه پرسه بزند امید ِ دیدنت
در قلبی که می تپد برای بودنت
بیا ببین قطره اشک های مرا
برایت چه باحوصله تسبیح میکنم
فقط بیا ببین چگونه مدام اسم ِ تو را
میان ِ سجده هایم التماس میکنم
مریمـــــــــ
هنوز هم تسخیر ِ نگاهت مانده ام
خیره به عکست در قاب ِ چوبی ام
بوی زندگی میدهد ، پیراهن ِ یاد ِ تو
کجایی تا بینی که با بوی آن زنده ام
بهار از درز ِ پنجره دست تکان میدهد
اما بهار ِ بی تو از زمستان هم تلخ تر است
مثل آن چای ِ بی قندی که در تراس یخ زده
چایی که نوشیدنش از هر تلخی بدتر است
تو همانی که کنارت با آسودگی
می شد نشست بر بال های زندگی
همانی یادش با تمام ِ یاد ِ من
هنوز بی مدارا مدام دارد پیوستگی
تو آنجا کنار ِ جای جای خوشبختی
هیچ حواست نیست بر من و قلب ِ من
و من اینجا قطره قطره واژه ی خیس میچکانم
تا شود بند ِ آخر ، تمام ِ حرف ِ قلب ِ من
هوس کرده ام باز کنارم بشینی
الـــــهه ی قلبم باز صدایم کنی
صدایت ، هوای کوچِ من به آغوش ِ توست
شبیه کوچ یک مرغ ِ سر کنده ی دریایی
مریمـــــــــ