و باز پرسه میزنم من در وادی شب
باز هم همه ی جدا شدن از خاک
و هم همه ی غرق شدن در افلاک
ای کاش خواب بودم اکنون
اما از پنجره کم سو ی اتاقم
انتهای ابتدای شب پیداست
و بازهم بیدارم من هنوز ...
گاهی دلم تنگ میشود
و یا شاید دلم میگیرد از این حالا
و یا شاید ، هم میگیرد و هم ، تنگ شود
ویا حتی آن بغض کهنه و خاک گرفته هم
از بی وفایی حالا باشد و بس
دلم خوش میشود وقتی احساس دبستانی ام زنده میشود در من
شب از هشت گذشته باشد و من
ترس و واهمه داشته باشم از نخوابیدن
انتهای ابتدای شب پیداست
باز مثل هرشب ،،، شب
بی دعودت درست آمده در اتاق من
بی خیال و بی آزردگی خاطر
نشسته گوشه ای از کنج لحظه های من
زانوهایش را تنگ گرفته در بغل
چشمانش را سخت کرده خیره به چشمان من
دلم میخواهد گاهی برای این مهمان ناخوانده
گوشه چشمی کنم نازک
اما چه کنم که دستانم تهی ز داشتن دلش
و باز این منم که میکنم مدارا
انتهای ابتدای شب پیداست
و من هنوز بیدارم اما در تنهایی مفرد
مریمـــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
اگر در شب خواستی مرا یاد کنی
با تکه نوری یادم کن
که من سخت در تاریکی ام
تو با تکه نورت مرا یاد کن
تا باشد یاد من در ذهن تو روزنه ای لا جون
هر چه که است ، باشد ... اما نوریست در تاری شب