خلوت نشین های من با خودم ، شبیه مردی میان سال است که سالها جای وعده ی غذایی مدام طعم تنهایی را چشیده است . مرد ی که هیچ وقت مثل همه فکر نکرد ، مردی که شبیه هیچ کس نبود .
امروز در تاریک و روشن اتاقم شبیه یکی از آن مردهای خاص ِ تاریخ با خودم خلوت کردم .
یک خودکار با جوهر ِ مشکی ، که همیشه از مادرم بیشتر در جریان ِ دردهای زندگی ِ من بوده است ؛ یک دفتر با کاغذهای کاهی ،که با بویی که نمیشد اسمش رابوی نا گذاشت ، شاید هم بوی گریه میداد ، اما گریه های من یا خود دفتر را نمیدانم ؛ و البته خالی بودن ِ جای ِ یک سیگار رو به زوال میان ِ انگشتان ِ باریکم و کم بودن ِ امواج پی در پی دود در اطرافم شباهت این خلوت را به خلوت های مرد های خاص ِ تاریخ کم تر کرده است .و در انتها ی تمام شرایط مشابه و نا مشابه یک استکان چای ِ بی نلبکی ، پر رنگ تر از همیشه و مثل برگ های زرد و نارنجی پاییز که منتظر ریزش هستند چای امروز من هم حال ِ آنها را داشت سخت منتظر یخ زدن بود ...
انگشتانم قلم را ،،، قلم برگ ِ دفتر را و واژه ها تمام روح مرا نوازش دادند ...
و یک سوال ِ ساده بی ابهام ، آرام غلتید روی کاغذ و گشتن پی ِ جوابش جاری شد در تمام ذره های تنم ...
کجای قصه خطا کردم ... که این همه ندارمت ؟!