نوبرانه ی هر فصلم ... بوده و هست ... فقط باران
.
.
.
باران
آرام
بارید
جای ِ شهر ...
امشب
نفس کشید
احساس ِ من ...
من سال هاست
که از دریچه ی یک اتاق
به انتهای دنیای خویش
نگریسته ام
تمام ِ دغدغه و باور و رنجم را
در دامن ِ سبز این اتاق پروراندم
تا حد ّی که
کسی نفهمد
اندازه ی تنهایی ام را...
نوبرانه ی هر فصلم
بوده هست
فقط باران
جوری که
پنجره ی اتاقم
صمیمانه تقسیم کرده است همیشه
با من
لمس ِ باران را
...
تازه شد
دستانم ..
سبز شد
روحم ..
ریشه داد
امید
باز در دلم ..
و...
نفس کشید
با حسش
احساس ِ من ...
مریم جاوید