خلوت نشین های من با خودم ، شبیه مردی میان سال است که سالها جای وعده ی غذایی مدام طعم تنهایی را چشیده است . مرد ی که هیچ وقت مثل همه فکر نکرد ، مردی که شبیه هیچ کس نبود .
امروز در تاریک و روشن اتاقم شبیه یکی از آن مردهای خاص ِ تاریخ با خودم خلوت کردم .
یک خودکار با جوهر ِ مشکی ، که همیشه از مادرم بیشتر در جریان ِ دردهای زندگی ِ من بوده است ؛ یک دفتر با کاغذهای کاهی ،که با بویی که نمیشد اسمش رابوی نا گذاشت ، شاید هم بوی گریه میداد ، اما گریه های من یا خود دفتر را نمیدانم ؛ و البته خالی بودن ِ جای ِ یک سیگار رو به زوال میان ِ انگشتان ِ باریکم و کم بودن ِ امواج پی در پی دود در اطرافم شباهت این خلوت را به خلوت های مرد های خاص ِ تاریخ کم تر کرده است .و در انتها ی تمام شرایط مشابه و نا مشابه یک استکان چای ِ بی نلبکی ، پر رنگ تر از همیشه و مثل برگ های زرد و نارنجی پاییز که منتظر ریزش هستند چای امروز من هم حال ِ آنها را داشت سخت منتظر یخ زدن بود ...
انگشتانم قلم را ،،، قلم برگ ِ دفتر را و واژه ها تمام روح مرا نوازش دادند ...
و یک سوال ِ ساده بی ابهام ، آرام غلتید روی کاغذ و گشتن پی ِ جوابش جاری شد در تمام ذره های تنم ...
کجای قصه خطا کردم ... که این همه ندارمت ؟!
تُنگ ِ لب پَر و کِدر کنج طاقچه که خیلی شبیه حال ِ و روز ِ من بود ؛ به نگاهم رنگ ِ آرامش می داد . آرامشی که من در چهار دیواری ام ، تنها نیستم
.چند وفتی بود که این ماهی با آشیانه اش میهمان ِ طاقچه ی اتاقم بودند. انگار همسایگی با این ماهی برایم عادت شده بود .
امــــــــــا ... مثل همیشه رفتن تلخ ترین حادثه ی یک ماندن است .
از صبح در فکر این بودم که عصر ماهی را در حوض ِ پارک ِ نزدیک خانه بیاندازم تا شاهد ِ رفتن ِ ذاتی خودش نباشم.
خورشید شبیه میهانهایی که وقت رفتنشان رسیده بود در حال ِ جمع و جور کردن تنش پشت ابرها برای رفتن به آن سوی مرز ها بود . رفتم کنار طاقچه ؛ ماهی آرام و بی صدا بود مثل همیشه ، و من مغموم ، ماهی که فکر انسان را نمیتوانست بخواند ، شاید هم میتوانست بخواند و آرامشش از رفتن و .جاری شدن در خانه ای بزرگ تر بهتر از تنگ ِ کـِدر و لب پرش بود .
به افکارم خاتمه دادم . رفتم برای آماده شدن و راهی کردن ِ مسافرم ...
مثل آخرین لقمه ای که طعمش با کل غذا متفاوت است ، لحظات رفتن هم متفاوت اند انگار کسی که میرود ماندنش برایت دل چسب تر میشود . موجودی که نه حرف زدن میدانست نه هم دردی بلد بود و نه دستی برای نوازش داشت ، این بی زبان ِ آرام ..عجیب احساس وابستگی مرا به خودش در در گیر کرده بود . .
پارک خلـوت بود و رهگذر ها بی حوصله . اما میشد در چهر ه ی پیرد مردهای پشت میز شطرنج نشسته و پیر زن هایی که تجمع ای محدود اما صمیمی داشتند و بچه هایی که از معنای زندگی فارغ بودند ، یک دل سیر رنگ زندگی را تماشا کنی و خسته نشوی . .
من هم رهگذر بودم و ... بی حوصله ، قدم هایم را تند تر برداشتم و به حوض رسیدم ، هیاهوی ماهی بیشتر شده بود ، انگار تازه فهمیده بود که برای قدم زدن با هم سایه اش به پارک نیامده است . نزدیک حوض ِ رنگ و رو رفته ی پارک رسیدم . چند دقیقه ای به آب راکت و فواره های بی حال نگاه کردم و بعد نگاهم به تنگ در دستم افتاد .
انگار ماهی داشت نگاهم میکرد ؛ و من نمیدانم آن لحظه چند ثانیه ، چند دقیقه ، چند ساعت شاید هم چند سال نمیدانم چقدر طول کشید که من
خیره مانده بودم به ماهی ...
به خود که آمدم ، دیدم ... روی مبل قدیمی از مد افتاده ام که همیشه رو بروی پنجره بود لم داده ام ، و دستانم جرعه جرعه گرمای فنجان چای را قورت می دهد . ساعات ساعاتی بود که ماه بساط ِ بزم ستاره هایش تا آسمان هفتم هم پهن بود .
سرم متمایل شد سمت طاقچه و تنگ و ماهی ...
لبخند ِ سرحالی نقش بست بر لبهایم و خوش حال از آن لحظه ای که دلم به التماس ِ چشمای این بی زبان ِ آرام تصمیش عوض شد .
مریمـــ. جاوید