سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نهانخانه جان

http://s5.picofile.com/file/8149893818/autumn_blanket_book_coffee_Favim_com_2207204.jpg

بلا تکلیفم باخودم

.

.

همانند  برگی رها در باد 

 

ساعت چند است ؟

نمیدانم .  

همه ی ساعت های زندگی من در غار ِ روز های واپسین خوابیده اند ؛ فقط امیدوارم به  عاقبت ِ داستان اصحاب کهف ؛ و بیدار شدن عقربه ها در دنیای لحظه هایی که در آنها دیگر مردگی آزاد نیست.

امشب ...  

حسی در تخت خواب ِ تنهایی ،  مرا کشاند به سوی کاغذ و قلم ِ بی جان ِ روی میز که هر روز هزار باز نفس میدمد در واژه های خلق شده ی ذهن خسته من ِ که دیگر دست از دنیا رسته است .  

باز باید بنویسم تا اندکی ، کمی ، مقداری یا لحظه ای ؛ آرام شوم .

مقیاس آرام شدن براستی چیست ؟؟؟؟ 

میخواهم آرام شوم  ... 

آری باید بنویسم ، چون  تا صبح شاید بمیرد باز بُعدی از من در من و باز من مدتها سوگوار ِ بُعد از دست داده ام شوم . 

نه حوصله ای نیست   ! حتی  هر چند نا چیز هم .   دیگر در من  حوصله ای نیست .

سیگارم کجاست ؟

الان باید سیگار بکشم .

نگاهم میچرخد روی میز نیست ؛ روی تخت ؛ گوشه ی اتاق ؛ اه این   لعنتی کجاست ؟

باید افکارم را جمع کنم  تا یادم بیاید که  آخرین بار پاکتش را کجا گذاشتم ؟ 

آخرین بار ؛ یک ساعت پیش بود ؟ نه ! چند ساعت پیش بود ؟ نه ! دیروز ؟ نه ! دو روز پیش ؟ نه ! ماه پیش ؟ سال پیش ؟ ده سال پیش ؟ بیست و سه سال پیش ؟ نه ! نه ! نه ! 

یادم آمد .

من هرگز سیگاری نبوده ام . 

امان از خرداد ِ سرد ِ امسال  ؛ آنقدر سرد که مغز یخ میزند ! 

شاید باور نکنی کاغذ جان !

اما باید بگویم :  

که من سالها پیش در خلوتی تنها با او حرف زدم .

او گفت و من پوزخند زدم .

امروز به یاد آن روز من گفتم  او پوزخند زد ! 

قلب ِ سر سختم را میگویم !

گفته بود هرگز ساده عاشق نمیشود و من ساده مسخره اش کردم و امروز سادگانه فهمیده ام  آن روز قلبم شوخی نکرد و هرگز عاشق نشد .

چون عشق را ساده ندید .

  قلبی که  عشق را ساده نمینگرد و هرگز عاشق  نمیشود !

و من امروز فقط در خودم پرنده ی سرکشی را حس میکنم که  فکر پرواز از جسم  او را شبیه دیوانگان  در قفس کرده است  .

روحی که اهلی به عشق زمینی نیست را انگار نمیتوان وادار به در جسم  ماندن کرد ... 

مریم . جاوید 

 

 



برچسب‌ها:
روح داستان کوتاه قلب عشق ادبی عاشق
+ تاریخ شنبه 94/3/23ساعت 1:51 صبح نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر

حس های شاید خاص !

وقتش شد ... حالا  وقتش شد که من از واژهای  تازه به بلوغ رسیده ، بنویسم ...

از یک حسی بنویسم که ریشه در خاک تنی نهفته است به اسم انسانی ترین حس های دنیا   ...

شاید من خوشبخت ترین ِ دنیا هستم که شیرین ترین قسمت یک حس را می توانم تجربه کنم ... 

شاید از یک فنجان چای خوشرنگ همه دنیا فقط یک فنجان ببیند و یک چای خوشرنگ!!!

اما برای من ، یک فنجان چای در یک آرامش مطلوب یعنی متبلور شدن  واژه ها درون ذهنم و بیقرار شدنم  شبیه آدمایی که یک شی قیمتی را گم کرده اند به دنبال یک کاغذ میگردم یک قلم برای نوشتن از خیلی حرف هایی نمیشود زد ،فقط باید نوشت . 

 

میشود  عشق را بارها تجربه کرد. گاهی  خام گاهی پخته و حتی  گاهی خاص  ... 

شبیه یک میوه ی کال بعضی حس ها برایم بسیار دل چسبند . مثل وقتیکه روز شماری میکنی  شکوفه ای به میوه ای  تبدیل شود و اولین میوه ی کال و نرسیده میشود بهترین مزه از بهترین طعم دنیا !  

شبیه زنی که از صبح برای آماده کردن یک قرمه سبزی زحمت میکشد و تا ظهر انتظار جا افتادنش را میکشد و عشق را لحظه ای تجربه میکند مزه ی جا افتادن غذایش را بچشد !

و یا شبیه یک عطر همیشه آشنا که هر جا از هر نقطه ی دنیا در هر ساعت و هر لحظه ای بپیچد و  تو حتی اگر اقیانوس ِ آرام هم باشی جوری متلاطم شی که حادثه سونامی هم پیش حال ِ تو ساده باشد  ... و تجربه یک عشقی تا این اندازه خاص برای هر آدمی ممکن نیست ؛ اما اگر انسان باشی و اشکال مختلف عشق را در شاخ و برگ زندگی تجربه نکنی افسوس داری .. 

مریم.جاوید

 



برچسب‌ها:
خاص خوشبحتی عشق دنیا ادبی داستان کوتاه
+ تاریخ یکشنبه 94/3/17ساعت 11:25 عصر نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر

عکس هنری

یک من ِ تو خالی ...

در خودم فرو رفته بودم حسابی تا جایی که دیگر کسی از من چهره ای در سرش نمانده بود ! 

شب ها مینوشتم و روزها میخوابیدم و این زندگی تقریبا خاکستری مرا از مردن ِ اجباری نجات داده بود ... 

از روزنه ای که راه داشت به درونم ، همان روزنه ای با آن هنوز زنده بودم  و زندگی را لمس میکردم .

یک نفر وارد شد در اعماق ِ درون ِ سرد و خاک گرفته ام ... 

اعماقی که کسی برای کشف آن تلاش نکرد ! 

اما یک نفر که حسی میگفت شبیه من است با یک گونی ِ ژنده و لباسهای آشفته و موهای پریشان ، نفوذ کرد درمن ؛ در شبی ماه نداشت ... 

چهره اش خسته و مغموم بود ، جامه اش سیاه از مرگ ِ باور هایش و تنش بوی تلخ میداد ! 

بوی تلخ ... همان بویی که من بیست سه سال جای هوا  در سرم استشمامش کردم و هیچ کس نفهمید که من این بوی تلخ را  یک عمر نفس کشیدم ! 

و سیگارش ... 

هی در درون ترک دارش فرو میداد و پس میزد ! بی نوا انگار زیاد درگیر بود ... 

من او را تماشا و او به درونم چنگ می انداخت و خرت و پرت هایی از اعماق روحم برمی داشت و در گونی اش می انداخت ... 

حواسم نبود بگویم چه میکنی ! آنقدر حواسم نبود که بی هوا محو شد ... 

جوری که انگار هرگز در من نفوذ نکرده است .

اما حالا من تازه احساس میکنم،  جای خالی تمام ِ خرت و پرت های درونم را ! 

آهای یک نفری که شبیه من بودی ... با تو هستم ... برگردان هر آنچه از من با خودت بردی ...

آنها به کارت نمی آید ؛ من میدانم ... اما اینجا من مانده ام با یک من ِ تو خالی !!! 

 برگردان هر آنچه از من با خودت بردی ...

مریم جاوید

 



برچسب‌ها:
عاشقانه من عارفانه هنری غم داستان کوتاه
+ تاریخ جمعه 94/3/1ساعت 1:37 صبح نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر

عکس خاص و هنری

گیجی مطلق

.

.

.

سکوت مثل یک چارقد کهنه و خاک گرفته پیچیده بود دور تا دور ، کنج به کنج ِ از ستون تا سقف از عرش

تا فرش ِ خانه ؛ زمستان نبود . مطمئنمزمستان نبود . شاید پاییز شاید بهار و شاید هم اردی بهشت بود . 

آن وقت سال ، شال گردن دور گردن ِ من چه میکرد نمیدانم . اما خوب بود که بود  . سرد بود و من

بدون اینکه به شال دست بزنم خودش دور گردنم محکم شد . 

از حال و پذیرایی گذشتم .

از راه رو های سرد و تاریک گذشتم .

انگار هزار سال بود که  کسی در خانه طعم زیستن را نچشیده بود و این عجیب بود . 

رسیدم به یک در چوبی که شک ندارم صاحب ِ اتاقش پشت این در بسته هزاران حرف ِ نگفته

خاطره ی به ثمر نرسیده و بغض های عمیق داشتهاست . 

حدس زدن جرم نیست حتی گناه هم نیست  و  من همه ی حس های صاحب ِ  اتاق را حدس زدم . 

در اتاق را بازکردم و وارد شدم . در را نبستم اما پشت سرم در بسته شد و من در اتاق تنها و

شال گردن باز بی اختیار دور گردنم محکم تر شد . 

صندلی چوبی ، تخت چوبی ، میز چوبی و ...

چرا همه چیز چوبی بود ؟! چرا صاحب اتاق تا این اندازه چوب را دوست داشت ؟! 

چوب ! بهترین حس ممکن را میتواند به هر کسی بدهد اما ترسناک است . آری چوب

ترسناک است . نمیشود با یک دنیا آسودگی به چوب تکیهکرد و آرام شد . 

چوب  شعله ور که بشود نیست میشود .تنها میگذارد و برایش مهم نیست که صاحبش شاید دل تنگ شود . 

ای وای امان از این شال گردن باز محکم تر قبل میشود . 

.

چنگ می اندازم به گردنم و تازه میفهمم اشتباه کردم و شال گردنی در کار نبوده پس این همه

خلق ِ تنگ از چیست  و باز نمیدانم . 

خسته ام ... 

بی اجازه از صاحب اتاق می خواهم روی تخت چوبی اش بخوابم .

از صدای فنر ِ تشک تازه فهمیدم که خیلی وقت است انگار خوابیدم .خیلی وقت ...

چشم هایم را میبندم و باز میکنم و دیگر در اتاق چوبی نیستم .

و باز چشم هایم را باز و بسته میکنم .و دیگر در اتاق چوبی من نیستم . 

 خواب بودم یا تازه دارم به خواب میروم .  نمیدانم .

خواب دیدم و یا تازه میخواهم خواب ببینم . نمیدانم .

تنها فهمیدم  که هنوز هستم ...

مریم جاوید 

 



برچسب‌ها:
داستان کوتاه تخیلی ادبی هنری عاشقانه
+ تاریخ سه شنبه 94/2/8ساعت 6:10 عصر نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر


""و این شاید معجزه باشد شاید  ""

نفس کم می آورم

شبیه آدم هایی  که مبطلا شدند

به آسمی وخیم  

هوای شهرم تازه ی تازه است

حتی نم ِ باران هم دارد 

آری نم ِ باران هم دارد 

ریه هایم مشکلی ندارند

اما 

بغض مسدود کرده است 

راه ِ دم و باز دمم را 

خوب است خفه نمیشوم 

خوب است زنده ام 

کسی که نفس نمیکشد

گلویش پر است از بغض 

باز زنده است 

 

""و این شاید معجزه باشد شاید  ""

 

لحظه های من تشنه ی معجزه اند 

نه معجزه ای شبیه موسی و  عیسی و .. 

نه ...

حتی معجزه است 

برایم 

فقط لبخندی از تو 

ریسمان ِ دلم 

محکم نمیشود تا تو 

مگر به لبخندی از تو 

حواست هست 

حال من خوب نیست 

اما 

منتظرم 

محبوب ِ قلبم 

منتظر ِ فقط

لبخندی از تو ... 

 

 

 

****************

متن: مریم جاوید 

عکس : مریم جاوید 

 



برچسب‌ها:
معجزه ادبی هنری شعر داستان کوتاه عاشقانه
+ تاریخ جمعه 94/1/21ساعت 8:34 عصر نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر