باز من ماندم و خلوتی صبور
در حاشیه شیار سازش ها
باز من ماندم و سکوتی رسوا
در میان مرز باور و فریاد ها
باز حرف های چون پرستو ، مهاجر
که کوچ میروند در قبیله ی خاموشی ها
باز نوش ز جام بی حرفی
اما مست ز حرفهای بی انتها
طاقتم گشته در مسیر فرسایش
با حال و احوال این روزها
سایه ام گشته پر رنگ تر ز دیروز
آخر چیزی نمانده زمن جز سایه ها
پژواک میشود صدایم میپچید در نهانم
قدری حوصله کن ای دل دیوانه
باز میگردند قاصدک های ز دست رمیده
از چریدن در صحرای ز آرزوی خشکیده
گویی اما فقط من نیستم مغموم این روزها
شمعدانی ها هم تر میشوند ز چشم شمع ها
گویی شمع و شمعدان هر دو با هم
دل خور گشته اند ز ستاره ها
حوصله درد و دل گوش سپردن ندارم دگر
باز می مانم با گره ای خورده به نگاه شمعدانی ها
حوصله اشک ز چشم شمع ها ربودن ندارم دگر
باز می مانم با سکوتی رسوا
مریمـــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
گاهی می شود حالم غم دار
و نقش می زند لک بر دلم
برای جنگل خیس و نم دار
و گرم شدن در انزوای آتش و چوب