ز خیال نابت هرگز نتوان نوشت
شاید فقط
از """آشوب در اندرونم""" چند بندی نوشت
شاید فقط
من سر بزیر تر از دیروز
میشوم امروز
تو بی رحم تر از ثانیه ها
می گذری از من آسان تر از هر روز
**
رنگ میبازم
در بیچ و خم های بی چهرگی دنیا
وقتی که دیگر
گله هایم درد نیست
و درد هایم هست گله
**
هر چه بیشتر در خویشتن
میشوم خودی
حس میشود بودنی که
حالا شده تهی
**
تو همان خود ِ هستی
وقتی در منی شبیه من
لحظه ای فقط لحظه ای نیستی
ز ُ ز ُ میزند در درونم رنگ ِ نیستی
مریم جاوید
یک من ِ تو خالی ...
در خودم فرو رفته بودم حسابی تا جایی که دیگر کسی از من چهره ای در سرش نمانده بود !
شب ها مینوشتم و روزها میخوابیدم و این زندگی تقریبا خاکستری مرا از مردن ِ اجباری نجات داده بود ...
از روزنه ای که راه داشت به درونم ، همان روزنه ای با آن هنوز زنده بودم و زندگی را لمس میکردم .
یک نفر وارد شد در اعماق ِ درون ِ سرد و خاک گرفته ام ...
اعماقی که کسی برای کشف آن تلاش نکرد !
اما یک نفر که حسی میگفت شبیه من است با یک گونی ِ ژنده و لباسهای آشفته و موهای پریشان ، نفوذ کرد درمن ؛ در شبی ماه نداشت ...
چهره اش خسته و مغموم بود ، جامه اش سیاه از مرگ ِ باور هایش و تنش بوی تلخ میداد !
بوی تلخ ... همان بویی که من بیست سه سال جای هوا در سرم استشمامش کردم و هیچ کس نفهمید که من این بوی تلخ را یک عمر نفس کشیدم !
و سیگارش ...
هی در درون ترک دارش فرو میداد و پس میزد ! بی نوا انگار زیاد درگیر بود ...
من او را تماشا و او به درونم چنگ می انداخت و خرت و پرت هایی از اعماق روحم برمی داشت و در گونی اش می انداخت ...
حواسم نبود بگویم چه میکنی ! آنقدر حواسم نبود که بی هوا محو شد ...
جوری که انگار هرگز در من نفوذ نکرده است .
اما حالا من تازه احساس میکنم، جای خالی تمام ِ خرت و پرت های درونم را !
آهای یک نفری که شبیه من بودی ... با تو هستم ... برگردان هر آنچه از من با خودت بردی ...
آنها به کارت نمی آید ؛ من میدانم ... اما اینجا من مانده ام با یک من ِ تو خالی !!!
برگردان هر آنچه از من با خودت بردی ...
مریم جاوید
یک عالم مُـــــــــــردن !!!
یک وقت هایی میشود
از روزنه ای که شبیه پنجره ی اتاقت هست
دلت هوایی شود و بخواهی ..
بال داشته باشی و بروی
آنقدر بروی که همه بودنت را فراموش کنند
شبیه درختی شده ام
که ریشه هایش خسته از خاک شده اند
.
.
.
هوای
رها شدن
دارم
ای زندگی
.
.
.
هی ...
زندگی اسارت شیرینی است
اما ..
گاهی دلت هوای مُـــــــــــردن میکند
نه مُـــــــــــردن به معنای عام
مُـــــــــــردن یعنی اینکه
یک جای دنج دنیا ته ِ ته دنیا تک و تنها بی فکر ِ بی فکر
پر از لحظه های آروم
بنشینی در تراس ِ جهان
و یک فنجان دم کرده ی بهار نارنج بنوشی !!!
آری ...
به دید من
فارغ از دنیا شدن مُـــــــــــردن است و این مُـــــــــــردن بسیار زیباست ...
ای خودم جان
دلم مُـــــــــــردن میخواهد ... حواست هست ؟؟!!
مریم جاوید
گیجی مطلق
.
.
.
سکوت مثل یک چارقد کهنه و خاک گرفته پیچیده بود دور تا دور ، کنج به کنج ِ از ستون تا سقف از عرش
تا فرش ِ خانه ؛ زمستان نبود . مطمئنمزمستان نبود . شاید پاییز شاید بهار و شاید هم اردی بهشت بود .
آن وقت سال ، شال گردن دور گردن ِ من چه میکرد نمیدانم . اما خوب بود که بود . سرد بود و من
بدون اینکه به شال دست بزنم خودش دور گردنم محکم شد .
از حال و پذیرایی گذشتم .
از راه رو های سرد و تاریک گذشتم .
انگار هزار سال بود که کسی در خانه طعم زیستن را نچشیده بود و این عجیب بود .
رسیدم به یک در چوبی که شک ندارم صاحب ِ اتاقش پشت این در بسته هزاران حرف ِ نگفته
خاطره ی به ثمر نرسیده و بغض های عمیق داشتهاست .
حدس زدن جرم نیست حتی گناه هم نیست و من همه ی حس های صاحب ِ اتاق را حدس زدم .
در اتاق را بازکردم و وارد شدم . در را نبستم اما پشت سرم در بسته شد و من در اتاق تنها و
شال گردن باز بی اختیار دور گردنم محکم تر شد .
صندلی چوبی ، تخت چوبی ، میز چوبی و ...
چرا همه چیز چوبی بود ؟! چرا صاحب اتاق تا این اندازه چوب را دوست داشت ؟!
چوب ! بهترین حس ممکن را میتواند به هر کسی بدهد اما ترسناک است . آری چوب
ترسناک است . نمیشود با یک دنیا آسودگی به چوب تکیهکرد و آرام شد .
چوب شعله ور که بشود نیست میشود .تنها میگذارد و برایش مهم نیست که صاحبش شاید دل تنگ شود .
ای وای امان از این شال گردن باز محکم تر قبل میشود .
.
چنگ می اندازم به گردنم و تازه میفهمم اشتباه کردم و شال گردنی در کار نبوده پس این همه
خلق ِ تنگ از چیست و باز نمیدانم .
خسته ام ...
بی اجازه از صاحب اتاق می خواهم روی تخت چوبی اش بخوابم .
از صدای فنر ِ تشک تازه فهمیدم که خیلی وقت است انگار خوابیدم .خیلی وقت ...
چشم هایم را میبندم و باز میکنم و دیگر در اتاق چوبی نیستم .
و باز چشم هایم را باز و بسته میکنم .و دیگر در اتاق چوبی من نیستم .
خواب بودم یا تازه دارم به خواب میروم . نمیدانم .
خواب دیدم و یا تازه میخواهم خواب ببینم . نمیدانم .
تنها فهمیدم که هنوز هستم ...
مریم جاوید
..............................................................................
یک توهم خیلی شیرین است
تو بنشینی و من هزار سال نگاهت کنم
...............................................................................
موج گرفته است
باز موهای من
شوق ِ غرق شدن گرفته است
باز دستان ِ تو
گرم است یا سرد
من نمیفهمم
وقتی که با تو
من چای مینوشم
تلخ است چای من
مهم نیست جان ِ من
قدر ی نگاهت را
هم بزن در فنجان ِ من
به هوای شال ِ آبی
پوشیده ای باز پیراهن آبی
تو بخواه فقط با نگاهت
تا بپوشانم تن ِ دنیا را آبی
مریم جاوید
پا در میانی مادرم
جواب داد باز ...
...
حس آرامشی هست
میان حفره ی سیاه ِ چشمش
که سالهاست
پی اش میگردم
...
من چموش و لج باز
بودم اما
پا در میانی مادرم
جواب داد باز
...
میشود صدایش را
سالها شنید
و در پیچ و خم شنیدارم
هزار بار تکرار کرد
و هرگز حسته نشد
چه شیرین است
طعم گواری شرعی بودن ِ بودنت
...
تو از هزار قبلیه دور تر
آمدی
اما
گویی
هزار سال است که آشنای منی
....
پا در میانی مادرم جواب داد باز !!!
بهترین
هدیه زندگی ام
آمدنت
به سرزمین ِ احساس ِ من
خوش آمد
""و این شاید معجزه باشد شاید ""
نفس کم می آورم
شبیه آدم هایی که مبطلا شدند
به آسمی وخیم
هوای شهرم تازه ی تازه است
حتی نم ِ باران هم دارد
آری نم ِ باران هم دارد
ریه هایم مشکلی ندارند
اما
بغض مسدود کرده است
راه ِ دم و باز دمم را
خوب است خفه نمیشوم
خوب است زنده ام
کسی که نفس نمیکشد
گلویش پر است از بغض
باز زنده است
""و این شاید معجزه باشد شاید ""
لحظه های من تشنه ی معجزه اند
نه معجزه ای شبیه موسی و عیسی و ..
نه ...
حتی معجزه است
برایم
فقط لبخندی از تو
ریسمان ِ دلم
محکم نمیشود تا تو
مگر به لبخندی از تو
حواست هست
حال من خوب نیست
اما
منتظرم
محبوب ِ قلبم
منتظر ِ فقط
لبخندی از تو ...
****************
متن: مریم جاوید
عکس : مریم جاوید