قلمم در وهم ِ داشتن ها و نداشتن ها
خشکش زده باز
انحصارا غصه ها را این روزها ...
شب ها قبل ِ باز شدن چشم های خورشید ِ بی رمق
دلم با جوهر ِ چشمم
بر گونه هایم هنرمندانه
در حجم یک قطره اشکم
غصه ها را میرقصاند
محجوب تر از قبل آبرو داری میکند
بغض های خار دار روزنه ی گلویم
اما هنوز هم واژهای دهن کج و بی معنا
سرشان ، بی حوصله و سرگردان کلاف شده در ذهنم
از خیال ِ واژها که تهی کنم خود را
به امروزم میرسم بی مدارا
که برای ادامه لحظه ای باید طاس بریزیم
منتظر شوم تا شش هایی در گوش ِ چشم هایم تکلیفان را بگویند
و لحظه هایی که باید خوشی و غم را لنگه به لنگه
به تن ژولیده و نا به سامان این احوالم کنم
مریمــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
حرف تازه ای ندارم ...
من خسته ام باز هم ...
فقط همین ...