پریشان است ،
دلی که در گیرتوست .
زیاد به چشمم می آید
این روزها
روزنه ی عمیق اندوهم !!!
تکرار کنان میپرسد
حس قابل ِ لمس ِ درونم ...
مدام از من
که چرا باید
فرو بچکم از نگاهت
مثل شبنم ِ تشنه ای
از اندام نازک یک برگ
و چرا باید
من باشم
فقط نگران ِ شقایق ها
تو باشی
فقط در گیر ِ من
؟؟؟؟
پرسه میزند آرام
آسیب نمیزند
نه به جان داری و نه به بی جانی
اما
افسار گریخته است
این روزها
دلم ...
.
.
.
مریم جاوید
گاهى باید بغضت را بخورى
اشکت را تف کنى که مبادا دل کسى بلرزد...
حتى درتنهایى خودت حق اشک ریختن ندارى
چرا که قرمزى چشمهایت دل میشکند...!