بلا تکلیفم باخودم
.
.
همانند برگی رها در باد
ساعت چند است ؟
نمیدانم .
همه ی ساعت های زندگی من در غار ِ روز های واپسین خوابیده اند ؛ فقط امیدوارم به عاقبت ِ داستان اصحاب کهف ؛ و بیدار شدن عقربه ها در دنیای لحظه هایی که در آنها دیگر مردگی آزاد نیست.
امشب ...
حسی در تخت خواب ِ تنهایی ، مرا کشاند به سوی کاغذ و قلم ِ بی جان ِ روی میز که هر روز هزار باز نفس میدمد در واژه های خلق شده ی ذهن خسته من ِ که دیگر دست از دنیا رسته است .
باز باید بنویسم تا اندکی ، کمی ، مقداری یا لحظه ای ؛ آرام شوم .
مقیاس آرام شدن براستی چیست ؟؟؟؟
میخواهم آرام شوم ...
آری باید بنویسم ، چون تا صبح شاید بمیرد باز بُعدی از من در من و باز من مدتها سوگوار ِ بُعد از دست داده ام شوم .
نه حوصله ای نیست ! حتی هر چند نا چیز هم . دیگر در من حوصله ای نیست .
سیگارم کجاست ؟
الان باید سیگار بکشم .
نگاهم میچرخد روی میز نیست ؛ روی تخت ؛ گوشه ی اتاق ؛ اه این لعنتی کجاست ؟
باید افکارم را جمع کنم تا یادم بیاید که آخرین بار پاکتش را کجا گذاشتم ؟
آخرین بار ؛ یک ساعت پیش بود ؟ نه ! چند ساعت پیش بود ؟ نه ! دیروز ؟ نه ! دو روز پیش ؟ نه ! ماه پیش ؟ سال پیش ؟ ده سال پیش ؟ بیست و سه سال پیش ؟ نه ! نه ! نه !
یادم آمد .
من هرگز سیگاری نبوده ام .
امان از خرداد ِ سرد ِ امسال ؛ آنقدر سرد که مغز یخ میزند !
شاید باور نکنی کاغذ جان !
اما باید بگویم :
که من سالها پیش در خلوتی تنها با او حرف زدم .
او گفت و من پوزخند زدم .
امروز به یاد آن روز من گفتم او پوزخند زد !
قلب ِ سر سختم را میگویم !
گفته بود هرگز ساده عاشق نمیشود و من ساده مسخره اش کردم و امروز سادگانه فهمیده ام آن روز قلبم شوخی نکرد و هرگز عاشق نشد .
چون عشق را ساده ندید .
قلبی که عشق را ساده نمینگرد و هرگز عاشق نمیشود !
و من امروز فقط در خودم پرنده ی سرکشی را حس میکنم که فکر پرواز از جسم او را شبیه دیوانگان در قفس کرده است .
روحی که اهلی به عشق زمینی نیست را انگار نمیتوان وادار به در جسم ماندن کرد ...
مریم . جاوید
حال ِ آن حوضی را دارم
که در قلبش ماهی ها شورش میکنند
زمانیکه وقت ِ رفتن ماه برسد
م.جاوید