نهانخانه جان

0439Internet مواظب پاکی قلبت باش

دوستای گلم داشتم تو سایتا دنبال مطلب واسه وبم میگشتم  که اومدم تو سایت تنهایی !!!

یه قسمت فوق العاده جالب داشت ... جای اینکه داستانک بذار بچه های سایت سرگذشت زندگی ، خاطره ، چکیده زندگی خودشونو میذاشتن خیلی جالب بود ، دوست داشتم واسه شما هم بذارمش ...

اکثر پارسی بلاگی ها هم نوجون و جوونن گفتم به کار هممون میاد .

مواظب پاکی قلبت باش

 

خواننده یکی دیگه از پست های بخش قهوه تلخ هستید بعد از مدت ها!   از یکی از بازدیدکنندگان سایت. بر اساس واقعیت زندگی او…

نمی دونم از کجا شروع شد… فقط یادمه اون روزا همه تو کلاس حرف از یه محیطی می زدن به اسم فیس بوک… منم که حدودا دو سالی می شد رسما از کار وبگردی شروع کرده بودم و تقریبا معتاد ایترنت شده بودم… دلم می خواست برم این محیط مجازی رو هم امتحان کنم… ولی بچه ها می گفتن فیلتره… منم که یه دختر دبیرستانی بودم و زیاد وارد نبودم و نمی دونستم باید چه جوری از فیلترینگ سایت ها عبور کنم… تا اینکه یه روز یکی از همکلاسی هام یه سی دی بهم داد و گفت: این فیلتر شکنه، نصب کن روی سیستمت و بعدش برو فیس بوک… هنوز نرسیده خونه پریدم پشت کامپیوتر و نرم افزار رو نصب کردم. یه هفته اولش خیلی خوب بود از محیطش خوشم اومد و هر روز می رفتم… تا اینکه یه روز داشتم کانال های تلویزیون رو عوض می کردم که یه فکری مثه جرقه زد تو ذهنم… فوری رفتم پشت کامپیوتر تا فکرم رو عملی کنم. فیلتر شکن رو فعال کردم و چند تا اسم رو توی گوگل سرچ کردم….

 

وقتی صفحه ها برام باز شد اولش یه لحظه حس کردم حالم داره بهم می خوره. اما بعد از چند دقیقه همه چی برام عادی شد. از این صفحه می رفتم تو اون صفحه و واسه خودم به همه جا سرک کشیدم. اون روز حالم خیلی بد شد… هیچ تسلطی روی نفسم نداشتم. نمی تونستم مقابل سرکشی هاش مقاومت کنم و اگه به خاطر ترس از بدنامی و کم سن و سالیم نبود یه کاری دست خودم می دادم… به خودم گفتم دیگه نمی رم دنبالشون… ولی… نمی دونم حتما می فهمید منظورم چیه … واقعا نمی تونستم مقاومت کنم و در درونم احساس کردم وجدانم خورد شد و نفس لوامه ام به فنا رفت… چون دیگه با رفتن به اون سایت ها احساس شرم تنم رو خیس نمی کرد و از خدا خجالت نمی کشیدم… اون روزا حتی دیگه نماز خوندن رو هم  رها کردم و زیاد نمی رفتم سمت خدا…!  این قضیه ادامه داشت تا دو  سه ماهی حدودا… که یه روز من مدرسه بودم و مامانم یه مقاله رو باید تایپ می کرد و رفته بود پای سیستم من…و هر چی رو که نباید می دید، دیده بود و آبروی من در همون لحظه رفت… وقتی اومد خونه مامانم عصبانی نبود فقط حس کردم خیلی غمگینه… خودش اومد سراغم و … شاید هر کس دیگه ای بود اول یه سیلی می خوابوند زیر گوشم اما من نه کتک خوردم و نه ناسزا شنیدم… فقط یه سر پر از تاسف برام تکون داده شد و اعتمادی که بهم داشتن از بین رفت و نگاهشون بهم عوض شد… مامانم کامپیوترم رو جمع کرد… و این بدترین تنبیه ممکن بود برای منی که معتاد اینترنت بودم و هر روز وابسته تر میشدم… اون رو عصر رو خوب یادمه.. توی اتاقم کز کردم… نمی دونم از خجالت این بود که نمی تونستم تو صورت مامانم نگاه کنم یا قهر کرده بودم با خودم…؟ ولی هر چی بود باعث شد با خودم خلوت کنم و به فکر فرو برم… با خودم فکر کردم که چرا این جوری شد کجای کارم اشتباه بود؟ بی احتیاطی کرده بودم؟ امنیت کامپیوترم پایین بود؟ مامانم خیلی زرنگ بود؟ یا خدا با من لج کرده بود؟ نه هیچکدوم نبود… من از امتحان الهی رد شده بودم… خدا بهم همه چیز داده بود… غرق نعمت بودم ولی من قدرشون رو ندونستم و صاحب نعمت ها رو فراموش کردم…اون روز قسم خوردم که دیگه هیچوقت سمت گناه نرم و اشتباهم رو تکرار نکنم …
امروز 4 سال از اون روز می گذره ولی خاطره اش مثه روز برام روشنه…یادمه چقدر گریه کردم و چقدر خودم رو لعنت کردم… یادمه که به خودم قول دادم دیگه سمت حروم نرم… یادمه اگه به خودم نمیومدم الان به جای اینکه غرق نعمت و سپاس باشم غرق گناه می بودم… یادمه که چقدر از خدا تشکر کردم برای اینکه اجازه نداد برم تو منجلاب گناه و نا پاکی…
دوست من… شاید تو هم تو شرایط من قرار گرفتی و شاید همین الان هم حس اون روزای منو داشته باشی… می خوام بگم من از اون روز تا حالا یه لحظه هم نتونستم برم سمت کارای اون روزام… نه اینکه نخوام ، نمی تونم برم… دلم نمیاد برم و خدا رو از خودم برنجونم… می دونم لیاقتم خیلی بالاتر از اینه که اسیر هوای نفس بشم و خودم رو فنا کنم…می دونم که کنترل نفس سخته ولی می تونی با یاد خدا و جایگزین کردن یه عشق الهی و پاک خودت رو از دامان گناه حفظ کنی…!    مواظب پاکی های قلبت باش.

 

منبع:سایت تنهایی



برچسب‌ها:
سرگذشت - واقعی- فیس بوک - فیلتر شکن -
+ تاریخ جمعه 92/6/15ساعت 1:22 صبح نویسنده مریمــــ . جاوید | نظر