امشب از زمینت آمدم به عرشت
با یک خاطر ماهِ رویت
تو میدانی !!! هیچ در زمینت
و هیچ در عرشت ندارم جز خودت
من امشب با یک پنجره دردِ دل ، آمده ام
آمده ام ، در خانه ات باز کنم پنجره ام
تا قاصدک های نگرانی و دل شوره از فردایم
به پرواز در آیند در حجم باورم
و خود را بسپارند به آسمانت
و در امن ترین مامنِ من ، زیر سایه ی نورت
روی دست های پروانه بشینند
و برای برآوردگی آرزوهایم دعا کنند
تو میدانی که من اهلی ترین پیچکِ این حوالی ام
و روی طاقچه ی بندگی ام پیچ می خورم
هنوز هم ، گاهی درد میگیرد ذهنم
اما من از خاکی هایت ف اهل همدردی خواستن نیستم
مرا بستان از زمینت !!!
که از اکنون تا همیشه ام قول میدهم خطا نکنم در آسمانت
و برایم گوشه ای اندازه ی یک پَرِ جا کافیست
و فقط برای حیاتم قطره ی جاری نگاهت
یا بخواه سپردنم را به زمینت ...
فقط در این تلالوِ خاکت
دستانِ از جنسِ نورت را دریغ نکن
که من سخت محتاجم به آن
مریمـــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
این چهار دیوار رمیده
شاهدِ حرفایم با تو بوده اند همیشه
دیگر نمیگویم چه میخواهم
لحظه ای بشنو از دلِ پُر شده ی دیوار های اتاقم
سوگند می خورند آجرهایش ،،، به عذابِ کشیده از کُوره
که این ، من جز دستانت آرزویی نداره