چهل منزل گذر کردیم
ز چشمه ی درد هایی که تو کشیدی
و ما فقط هوایش را حدس زدیم
هوای دخترکی که جای آب و غذا
برایش آوردند سر بابا
هوای خواهری که جای سوگواری مرگ برادر
هزاران بار غرق شد در دریای مظلومت برادر
هوای تلخی که دستت در دنیا کوتاه میشود
و دست های حرام موی ناموست را میکشند
هوای مادری تازه زا
که مدام صدا میزد نوزاد را
هر از گاهی میشد ما میشنیدیم ...
و در قبیله باران هم نشین میشدیم ...
ما فقط نقطه یک واژه ایم ...
در تمام این صحنه ی کربلا ...
اکنون ...
عاشورا و تاسوعا
محرم و صفر
با لباس مشکی ها
آرام و بی صدا
بارِ ِ سفر بسته اند
ز این سال ...
اما !
می تپد همیشه در سینه
جای قلب ، یا حسینی که روی آن حک شده
جریان میشود یا حسین ها
در تمام خوش و نا خوش ِ ثانیه ها
دلــــــــــــ نوشتـــــــــــ
حسین جان ... لباس مشکی را ز تن جدا میکنیم
اما آقا جان !!! نامت حکاکی شده بر قلبم
این چند خطـــ پریشان نوشت کجا و عظمت و والای شما کجا
اصلا من کجا سفره ی همیشه باز برآوردگی حاجات شما کجا
اصلا من کی باشم که سه ساله ارباب رو قسم بدم
آخر گره ی کور ِ من کجا و دستان پاک ِ شما کجا
آقا جان چقدر با آبرویی چقدر مهمان نوازی...
این چهل شب در ِ تمام خمیه های عزات چهار طاق به رویم باز بود .
چه کنیم ...
ما دل شکسته ها جز گدایی تو عزاخونه شما جایی دلمونو آروم نمیکنه
....
...
...
مــــ ن نوشت مـــــ ن
چهل شب ماه پشت ِ آسمان خزید
خجل زده ز دردهایت فقط تماشا میچید
هزاران بار برای زینبت در سکوت جان داد
هر بار که او یاد ِ سرت بر نیزه می افتاد