شب ز وادع با خورشید
آهسته ، سَلانه سَلانه ، اما پیوسته ...
چو دختری که در آمده ز بلوغ
شکوفا میشود در ثانیه های بعد روز
پریشان میکند مرا راز ِ گیسوان سیاهش
این زیبای محسور و مخوف
جای سنجاقک روی مویش
یک چارقد ستاره می پاشد بر هر تارش
قدم میزند و میرسد باز ...
به قاب ِ سپید ِ پنجره اتاق ِ من
مینشید و پایش را خوب
بی فکر و خیال
تا عمق لحظه های من
دراز میکند این شوریده ی بی پایان
جوری که تمام نوشته های من
همیشه مثل شب بو ها
در باغچه دفترم
بوی شب میدهند واژها
و پادشه شهر ِ شب
ماه ...
هر شب در دامن مرمری مهتاب
هر دم بذر تابندگی میکارد
مریمـــــــــــــــ
مــــ ن نوشت مـــــ ن
وای ز این شب و اسرارش
ناگه میکشد تو را در شعرش
شب می شود شاعرش
خود میشوی در پی اش