گاهى باید بغضت را بخورى
اشکت را تف کنى که مبادا دل کسى بلرزد...
حتى درتنهایى خودت حق اشک ریختن ندارى
چرا که قرمزى چشمهایت دل میشکند...!
آسانسوری شده ام تنها در برجی متروک
که سال هاست بهانه ای برای اوج گرفتن نداشته است
به خانه ام بیا خسته ام از این همه ایستادگی...
نسلی هستیم که روزها می خوابیم
و شب ها بیداریم
چون تاریکی شب برامون قــابــل تحمل تر از تاریکی ر وزهامونه...
چقدر کم توقع شده ام...
نه آغوشت را می خواهم ...
نه یک بوسه ...
نه دیگر بودنت را...
همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست...
مرا به آرامش می رساند حتی اصطحکاک سایه هایمان کافیست...
در سکوتی سرشار از ناگفته هایم ، با حسی عاشقانه
بر لوح تنهاییم اثری مینگارم :
" ما " شدن ،
رویایی که هرگز تعبیر نخواهد شد .