چقدر سخت است میان رفتن و ماندن
مجبور به انتخابی
و سخت تر این است
که
نه پای رفتن داری
نه دل ماندن
...
مے خـندمـــ..
تَظاهُـــــر بـِہ شـــادی میـ ـ ـکنم..
حرفـــ میزََنمـــــ مثلـــ هَـمـہ..
اما..
خیلیـ وَقت استـــــ مرده امــ..
خیلیـ وَقت استـ دلَم می خواهَد روزه سکوتـــــ بِگیـرم..
دلم مے خواهد ببـــــــارم..
وَ کسیـــ نپُرسد چرا..
تو چه مے فهمے..
گاهى باید بغضت را بخورى
اشکت را تف کنى که مبادا دل کسى بلرزد...
حتى درتنهایى خودت حق اشک ریختن ندارى
چرا که قرمزى چشمهایت دل میشکند...!
آسانسوری شده ام تنها در برجی متروک
که سال هاست بهانه ای برای اوج گرفتن نداشته است
به خانه ام بیا خسته ام از این همه ایستادگی...