من بی تو
نه شروع میشوم
نه با انتها میرسم
فقط متوالی میشوم در دوست داشتنت
و پرسه میزنم میان مرز جسم و سایه
جوری که شاید نزدیک شوم
به خودی که نزدیک توست
آنجایی که :
صنوبر ها حرف بزنند با من
شقایق ها کاسه ی گدایی به دست نگیرند
نرگس ها نگران نباشند
و دیگر گل ها برای یاس خمیده گریه نکنند
آنجایی که من همسایه ی خدا شوم
ومدام ز هوای نم دار حال و احوالم
گِل نشود خاک جسمم
و بوی نای ِ تنهایی نگیرد تنم
شوق وصال تو ویران میکند مرا
و بایدم میکند که دور شوم
ز طاقچه و گل های شمعدانی
ز باغچه ای که بس گل نداده مرده
ز چراغی که روشن است در خاموشی
و ماه هی که بر سر عهدش نیامده پشت پنجره
دلم را ز این ها میگیرم و پیش تو سنجاق میکنم
سنجاقی که هم جنس بندگی میشود
پیش خود فکر میکنم که باید کوچ کنم و چادر بزنم
من در انزاوای مطلق خودم
و در گوشه ای به خلوت بینشینم با تو
و از دردهای آشنایم
که باز آمده اند به احوالپرسی با من
حرف بزنم با تو
تو میدانی که من برای دیدن اقیانوس
فقط در دست دارم یک فانوس
ومن میدانم که ز تو
به اندازه وسعت گوشه نگاهی دارم
آن را زمن نگیر که هستی ام را
فقط ز نگاهت ساخته ام
مریمـــــــــــ
هنوز پاییز است
و برفی ندیده ام به چشم
اما بر آینه ی روحم زنگار برف نشسته