تُنگ ِ لب پَر و کِدر کنج طاقچه که خیلی شبیه حال ِ و روز ِ من بود ؛ به نگاهم رنگ ِ آرامش می داد . آرامشی که من در چهار دیواری ام ، تنها نیستم
.چند وفتی بود که این ماهی با آشیانه اش میهمان ِ طاقچه ی اتاقم بودند. انگار همسایگی با این ماهی برایم عادت شده بود .
امــــــــــا ... مثل همیشه رفتن تلخ ترین حادثه ی یک ماندن است .
از صبح در فکر این بودم که عصر ماهی را در حوض ِ پارک ِ نزدیک خانه بیاندازم تا شاهد ِ رفتن ِ ذاتی خودش نباشم.
خورشید شبیه میهانهایی که وقت رفتنشان رسیده بود در حال ِ جمع و جور کردن تنش پشت ابرها برای رفتن به آن سوی مرز ها بود . رفتم کنار طاقچه ؛ ماهی آرام و بی صدا بود مثل همیشه ، و من مغموم ، ماهی که فکر انسان را نمیتوانست بخواند ، شاید هم میتوانست بخواند و آرامشش از رفتن و .جاری شدن در خانه ای بزرگ تر بهتر از تنگ ِ کـِدر و لب پرش بود .
به افکارم خاتمه دادم . رفتم برای آماده شدن و راهی کردن ِ مسافرم ...
مثل آخرین لقمه ای که طعمش با کل غذا متفاوت است ، لحظات رفتن هم متفاوت اند انگار کسی که میرود ماندنش برایت دل چسب تر میشود . موجودی که نه حرف زدن میدانست نه هم دردی بلد بود و نه دستی برای نوازش داشت ، این بی زبان ِ آرام ..عجیب احساس وابستگی مرا به خودش در در گیر کرده بود . .
پارک خلـوت بود و رهگذر ها بی حوصله . اما میشد در چهر ه ی پیرد مردهای پشت میز شطرنج نشسته و پیر زن هایی که تجمع ای محدود اما صمیمی داشتند و بچه هایی که از معنای زندگی فارغ بودند ، یک دل سیر رنگ زندگی را تماشا کنی و خسته نشوی . .
من هم رهگذر بودم و ... بی حوصله ، قدم هایم را تند تر برداشتم و به حوض رسیدم ، هیاهوی ماهی بیشتر شده بود ، انگار تازه فهمیده بود که برای قدم زدن با هم سایه اش به پارک نیامده است . نزدیک حوض ِ رنگ و رو رفته ی پارک رسیدم . چند دقیقه ای به آب راکت و فواره های بی حال نگاه کردم و بعد نگاهم به تنگ در دستم افتاد .
انگار ماهی داشت نگاهم میکرد ؛ و من نمیدانم آن لحظه چند ثانیه ، چند دقیقه ، چند ساعت شاید هم چند سال نمیدانم چقدر طول کشید که من
خیره مانده بودم به ماهی ...
به خود که آمدم ، دیدم ... روی مبل قدیمی از مد افتاده ام که همیشه رو بروی پنجره بود لم داده ام ، و دستانم جرعه جرعه گرمای فنجان چای را قورت می دهد . ساعات ساعاتی بود که ماه بساط ِ بزم ستاره هایش تا آسمان هفتم هم پهن بود .
سرم متمایل شد سمت طاقچه و تنگ و ماهی ...
لبخند ِ سرحالی نقش بست بر لبهایم و خوش حال از آن لحظه ای که دلم به التماس ِ چشمای این بی زبان ِ آرام تصمیش عوض شد .
مریمـــ. جاوید
سلام خدمت دوستان :
من در حال حاضر دانشجوی کارشناسی علوم ارتباطات ولی رشته ی دیپلمم معماری بوده
و هنـــــــــــــوز بعضی یادگاری های اون دو سال رو نگه داشتم
هیچ وقت دلم نیومد مخصوصا این ماکتمو دور بندازم
***
**
*
این یه سرویس اتاق خواب ِ نوجوان ِ که از روی مجله ی دکوراسیون در منزل ساخته شده
با وسیله ی...
فوم + چسب فوم + کاتر + پارچه ساتن
هعی یادش بخیر این عکس ساعت 5 صبح انداخته شده
اون موقع ها از مدرسه می اومدم میخوابیدم
سرشب بیدار میشدم تا صبح
ماکت میساختم
***
کتاب های داخل قفسه ،،،
چوب بالسا رو تکه های کوچک کردم و روش عکس های کوچک با همون ابعاد چسبوندم
***
با پارچه ساتن و چسب پرده هاشو درست کردم
از همه بیشتر اون گل دونه کوچولوی روی پا تختی رو دوست دارم
از آشغالهای دور انداختنی ساخته شد
اینم تابلوی اتــــــــــــــــــــــاق خواب ِ ساخته شده
***
اینجا هنوز کیبوردش حاضر نشده بود :)
***
هنر های دست با روح ِ آدم عجین میشه واقعا بعد از ساخته شدنشون
بهشون احساس و وابستگی عجیبی رو احساس میکنی
این چیزا که واقعا چیز خاصی نیست
حالا واقعا حس کنید که خدا چقدر بنده هاشو دوست داره
م.جاوید
|
از زمان جنگ ویتنام پدر و پسر به جنگل پناه برده بودند.
متن و بقیه عکس ها در
ادامه مطلب...
" چاندر اورام" کودکی از اهالی بنگال غربی است که در هنگام تولد یک دم به طول 33 سانتی متر را در پشت خود داشت. او اکنون در هند مشغول کار در مزارع چای است و به دلیل برخی اعتقادات مذهبی خاص جراحی نمی کند.
دوستان گل برای دیدن بقیه عجیب الخلقه ها
ادامه مطلب...
هیچ وقت نباید به اجبار خندید.
گاهی باید تا نهایت آرامش گریه کرد...
لبخند بعد از گریه،
از رنگین کمان بعد از باران هم زیباتره...