ترک برداشت دلی که ترک ِ دیدار ِ تو شد ...
نه...
آسمان ابر است
نه ...
از مهتاب ِ امشب
قطره ای باران
چکه میکند
و نه ماه !
حوصله ی کرشمه ی و ...
پنهان کردن ِ چهره ی فریبنده اش زیر ِ حریر ابرها
را دارد..
قرص و محکم
نشسته است
روبروی دلی که
هوایش
برای دیدار ِ دوست
ترک برداشته است ...
دلم خیلی گرفته بود ...
صبح ها اکثرا بی حوصله هستم اما اون روز
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
خیلــــــــــــــــــــــــــــی
گرفتـــــــــه
بــــود
انگار دلم از خدا گرفته بود ... عادت هر روزم بود قرآن خوندن ... اما اون روز دل قرآن خوندن هم نداشتم
هندز فری گذاشتم توی گوشم ، حس کردم شاید آهنگ آرومم کنه ، شاید دست کشیدن از ریسمان ِ خدا خدا کردن آرومم کنه ...
...
چند تا آهنگ گذاشت و هیچ کدوم نه آرومم کردند و نه افکارمو درگیر ...
اما یه آهنگی شروع به خوندن کرد ... که اولین بار بود گوش میکردم .از ابتدای آهنگ به هوای مخاطب خاص ِ دلم (خدا)آهنگ رو گوش دادم ... انگار
ازاول آهنگ معلوم بود این آهنگ آهنگ خاصی هست ... وسط های آهنگ بود که متوجه شدم مخاطب شعر خواننده هم با مخاطب خاص دل من که خدا باشه و هست ،،، یکیه !!!
تحمل نداره نباشی
دلی که تو تنها خداشی
عجیب بود ... دل من از تو میگیره و تو باز هوای منو داری ...
آسمون چشمام ابری شد. عینک دودی ام را به چشمام زدم . تا کسی حال چشمامو نبینه !!
سر خیابون رسیده بودم . سوار تاکسی شدم .
دوباره آهنگ رو از اول گوش دادم
تا به خودم اومدم صحنه ی فوق العاده ای دیدم . یه پلاک الله زیبا که از آیینه تاکسی آویزون شده بود ... انقدر زیبا وسط آسمون نشسته بود که وسعت آسمون دیده نمیشد فقط واژه الله بود که به چشم می اومد ... عکس گرفتم که ثبت بشه توی اون لحظه ای که زیباترین حالت عشق یک مخلوق به خالقش رو به تصویر میکشه !!!
رسیدم دانشگاه و مثل عادت هر روزم چند صفحه قرآن خوندم
عجیب آروم شدم
عجیب دلم قرص شد
***
میخواد بره ... دستاشو میگیری ...
بیقراری میکنه... نوازشش میکنی ...
بی هوا هواشو داری...
دلش میگیره تو عاشق ترش میکنی ...
برف نمیبارد ...
باران نمیبارد ...
فقط سرد است
شهریور ی که وحشتناک ...
سرد است
نور چقدر کم است
در این راه رو ها
انگار این راه رو های پیچ در پیچ سالهاست که رنگ روشنی به خود نگرفته اند ...
شال احساسم را سخت دور ِ خود میپیچم
اما
اینجا عجیب سرد است
قدم میزنم
سرما رخنه میکند به دورنم به جرز ِ استخوانم
و ، دلم میگیرد
از این همه سرما
و ، دلم میگیرد
یک گوشه سرد مینشینم
مینشینم که غرق بشوم
غرق ِ اقیانوسِ تنهایی
که مثل آویزه ا ی نه چندان گران آویز ِ گردنم است
این اقیانوس ِ تنهایی
...
انعکاس ِ صدایی میپیچد در پیچ در پیچ راه رو ها
چه قدر صدایی که میرسد آشناست
چقدر اسمی که خطاب میشود
به گوشم شنواست
ناچار به گریز از راه رو ها میشوم
پشت دری که بسته نیست می ایستم
چقدر احساس ِ تعلق دارم
به این راه رو ها ...
نوشته های از گردن آویزان شده !!!
...
مینویسم ...
با حوصله پاک میکنم
باز مینوسیم ...
باز پاک میکنم
دوباره از نو
مینوسم
اینبار خط میزنم
جای دیگری از صفحه
مینویسم
و باز دوباره خط میزنم
بار دیگر مینویسم
و بار دیگر
خط میزنم
چه زود خط خطی شد
از نوشته های پیاپی ی من
صفحه روزگار ...
به رسم عادت ِ کودکی
صفحه خط خطی
یا کنده شدن است
چاره اش
یا مچاله شدن
مریم جاوید
+ پ.ن : اگه مواظب ِ صفحه های گوشی، تبلت ،مانیتور ،تلوزیون ،دفتر خاطرات و...
نیستیم
مهم نیست
اما باید خیلی مواظب ی صفحه های روزگارمون باشیم !!!
***
**
*
+پ.ن: حتی دفترای هزار برگ هم اگه مدام کنده و مچاله شن
بلاخره یه روز تموم میشن ...
مثل ِ شمعی صبور
در وجودِ سوت و کورم
دل تنگی
آب می شود
و ...
فرو میریزد
در حجم ِ بی حدود ِ قلبم
تا مــــــن ...
آرام آرام
یاد بگیرم
پروانه شدن را
مریم جاوید
گرچه آسان نیست گفتنش ، اما
من آسان از دست دادمت تو را
به وسعت یک دل خوشی کوچک
من بیشتر نداشمت تو را
بودم پر ز احسا س های خاص
اما باز قلب ِ من کم نگذاشت تو را
از ابتدای قصه خود سپرده ی دست ِ تقدیرم
با آسودگی باشد خیال ِ راحت ، تو را
آسمان ِ نیلگون ِ عشق پرنده کم ندید
اما در چشم ِ آسمان کم نظیر کرد فقط پروازت تو را
جدا کرد شاید بی رحم و اندیشه از من
تقدیر و دست ِ سرنوشت تو را
حسرت و شکایتی نیست در بساط ِ قلبم
فقط ساده اما هنوز دوست دارمت تو را
مریم جاوید
+ بی مخاطب ِ خاص
+برداشت آزاد
خلوت نشین های من با خودم ، شبیه مردی میان سال است که سالها جای وعده ی غذایی مدام طعم تنهایی را چشیده است . مرد ی که هیچ وقت مثل همه فکر نکرد ، مردی که شبیه هیچ کس نبود .
امروز در تاریک و روشن اتاقم شبیه یکی از آن مردهای خاص ِ تاریخ با خودم خلوت کردم .
یک خودکار با جوهر ِ مشکی ، که همیشه از مادرم بیشتر در جریان ِ دردهای زندگی ِ من بوده است ؛ یک دفتر با کاغذهای کاهی ،که با بویی که نمیشد اسمش رابوی نا گذاشت ، شاید هم بوی گریه میداد ، اما گریه های من یا خود دفتر را نمیدانم ؛ و البته خالی بودن ِ جای ِ یک سیگار رو به زوال میان ِ انگشتان ِ باریکم و کم بودن ِ امواج پی در پی دود در اطرافم شباهت این خلوت را به خلوت های مرد های خاص ِ تاریخ کم تر کرده است .و در انتها ی تمام شرایط مشابه و نا مشابه یک استکان چای ِ بی نلبکی ، پر رنگ تر از همیشه و مثل برگ های زرد و نارنجی پاییز که منتظر ریزش هستند چای امروز من هم حال ِ آنها را داشت سخت منتظر یخ زدن بود ...
انگشتانم قلم را ،،، قلم برگ ِ دفتر را و واژه ها تمام روح مرا نوازش دادند ...
و یک سوال ِ ساده بی ابهام ، آرام غلتید روی کاغذ و گشتن پی ِ جوابش جاری شد در تمام ذره های تنم ...
کجای قصه خطا کردم ... که این همه ندارمت ؟!