حوالی رویاهایم که قدم میزنم
میبینم خیابان را با بوی باران دوست دارم
و خودم را با بوی تو…
برف نمیبارد ...
باران نمیبارد ...
فقط سرد است
شهریور ی که وحشتناک ...
سرد است
نور چقدر کم است
در این راه رو ها
انگار این راه رو های پیچ در پیچ سالهاست که رنگ روشنی به خود نگرفته اند ...
شال احساسم را سخت دور ِ خود میپیچم
اما
اینجا عجیب سرد است
قدم میزنم
سرما رخنه میکند به دورنم به جرز ِ استخوانم
و ، دلم میگیرد
از این همه سرما
و ، دلم میگیرد
یک گوشه سرد مینشینم
مینشینم که غرق بشوم
غرق ِ اقیانوسِ تنهایی
که مثل آویزه ا ی نه چندان گران آویز ِ گردنم است
این اقیانوس ِ تنهایی
...
انعکاس ِ صدایی میپیچد در پیچ در پیچ راه رو ها
چه قدر صدایی که میرسد آشناست
چقدر اسمی که خطاب میشود
به گوشم شنواست
ناچار به گریز از راه رو ها میشوم
پشت دری که بسته نیست می ایستم
چقدر احساس ِ تعلق دارم
به این راه رو ها ...
بدون تشبیه !!!
بدون استعاره !!!
بدون توصیف !!!
...
میخواهم ساده ترین حالت ِ یک حال ِ خوب را اعتراف کنم .
آن هم یک اعتراف ِ شیرین ...
.
داشتنت دنیا را کنج لحظه های واپسینم انداخته
میدانی !
جای ِ دنیا ،،،
تـــو ... به مــــــن ...
دنیا دنیا اعتماد و تکیه گاه بخشیده ای
.
هر وقت هوایی ات میشوم
مژگانم سنگین ،،، پلک ها روی هم ،،، ذهنم حوالی تو
همه دست به دست هم
تا نزدیکی ات را من لمس کنم
.
داشتنت را جای تمام ِ نداشتن هایم
انتخاب کردم ...
برای هر از دست دادنی
داشتنت را به رخ ِ دنیا
کشیدم
.
خالصانه سپاس ،،،
برای داده هایت ، برای گرفته هایت ، برای به آرزو های نرسیده ام و برای نعمت های آینده ام ...
.
به خوبی هایت قسم
تو را برای من بس است
...
مریم.جاوید
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.
منبع:http://da3tanekotah.persianblog.ir
حوالی رویاهایم که قدم میزنم
میبینم خیابان را با بوی باران دوست دارم
و خودم را با بوی تو…