هر شب به آسمان خیره میشوم و با ستاره ها درد و دل میکنم
من میگویم دوستم نداشت مگر نه ؟؟؟
ستاره هم چشمک میزند …
میگویم با دیگری خوش است مگر نه ؟؟؟
باز هم چشمک میزند …
میگویم من برم راحت میشود مگر نه ؟؟؟
باز هم چشمک میزند …
و بعد سکوت میکنم …
...
مثل آن چای هایی هستند که خورده نمیشوند!
...
...
نبودن هایت انقدر زیاد شده اند که هر رهگذری را شبیه تو می بینم
نمی دانم غریبه ها تو شده اند
یا تو غریبه؟!
خستــه ام …
از صبوری خستـــه ام…
از فریـــادهایی که در گلویـــم خفـه ماند…
از اشــک هایی که قـاه قـاه خنـــده شد…
و از حـــرف هایی که زنده به گـــور گشت در گــورستان دلم
آســان نیست در پس خـــنده های مصــنوعی گریــه های دلت را ،
در بی پنـــاهیت در پشت هـــزاران دروغ پنهـــان کنی…
این روزهــا معنی را از زندگـــی حذف کــرده ام…
برایــم فرق نمـــی کند روزهایـــم را چگونــه قربانـی کنم !
چقدر کم توقع شده ام...
نه آغوشت را می خواهم ...
نه یک بوسه ...
نه دیگر بودنت را...
همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست...
مرا به آرامش می رساند حتی اصطحکاک سایه هایمان کافیست...
در سکوتی سرشار از ناگفته هایم ، با حسی عاشقانه
بر لوح تنهاییم اثری مینگارم :
" ما " شدن ،
رویایی که هرگز تعبیر نخواهد شد .
برای دل خودم می نویسم ...
برای دلتنگی هایم
برای دغدغه های خودم
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !
برای دلی که دلتنگم نیست ...
برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست ...
برای خودم می نویسم !
بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !.!.!.!