من سکوت خویش را گم کرده ام
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت !
نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم !
خسته ام
از خسته گی ها خسته ام
نیست کسی بپرسد میخواهم باشم یا نه؟؟؟
عدالت همینه ؟؟؟
انصاف همینه ؟؟؟
خــوب ِ مــن ،
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوایِ بی توئی!
هی ... با توام ... تو که آنقدر خودت را گرفته ای...
×مغرور× نباش...چون...
این روزها بدون تو میگذرد
بدون تو من میخندم
بدون شب بخیر هایت خوابم می برد....
بدون تو زنده ام هنوز
اما...فقط یک چیز ×عجیب× است...
آری!این روزها میگذرد اما ×بی تو× تقویم مرا زجر میدهد
آری میخندم اما ×بی تو× خنده هایم به گریه می اندازد دیگران را
آری میخوابم اما چشمهایم بر هم نرفته ×تو× در خوابم قدم میزنی
آری زنده ام اما ×بی تو× نفس کم می آورم...
حرفم را پس میگیرم...
هی...تو...همچنان ×مغرور× باش...
هنوز هم ، حوالی خواب های
شبانه ام پرسه میزنی
لعنتی !!
دیر وقت است ، آرام بگـــــــیر
بُگذار یک امشب را آسوده بخوابم