پایانی برای قصه ها نیست،
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده،
حالم خوب است...
اما گذشته ام درد میکند!!
آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود ...
تمام شد !
امروز با تو بودن
یا نبودن فرقی ندارد...
سیگار باشد و خیابان ...
من میروم تا دود کنم هستی ام را....!!!!!!!!
چرا ترک کنم سیگار لعنتی را
که فریاد میزند نبودنت را ؟
که در دست میگیرم بدن نرمش را
جای دستهای سردت
که کام میگیرم از لبان گرمش جای لبهای سردت
که حس میکنم بودنش را …
هر شب به آسمان خیره میشوم و با ستاره ها درد و دل میکنم
من میگویم دوستم نداشت مگر نه ؟؟؟
ستاره هم چشمک میزند …
میگویم با دیگری خوش است مگر نه ؟؟؟
باز هم چشمک میزند …
میگویم من برم راحت میشود مگر نه ؟؟؟
باز هم چشمک میزند …
و بعد سکوت میکنم …
خستــه ام …
از صبوری خستـــه ام…
از فریـــادهایی که در گلویـــم خفـه ماند…
از اشــک هایی که قـاه قـاه خنـــده شد…
و از حـــرف هایی که زنده به گـــور گشت در گــورستان دلم
آســان نیست در پس خـــنده های مصــنوعی گریــه های دلت را ،
در بی پنـــاهیت در پشت هـــزاران دروغ پنهـــان کنی…
این روزهــا معنی را از زندگـــی حذف کــرده ام…
برایــم فرق نمـــی کند روزهایـــم را چگونــه قربانـی کنم !
چقدر کم توقع شده ام...
نه آغوشت را می خواهم ...
نه یک بوسه ...
نه دیگر بودنت را...
همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست...
مرا به آرامش می رساند حتی اصطحکاک سایه هایمان کافیست...
در سکوتی سرشار از ناگفته هایم ، با حسی عاشقانه
بر لوح تنهاییم اثری مینگارم :
" ما " شدن ،
رویایی که هرگز تعبیر نخواهد شد .
گاهی آنقدر دلتنگ کسی می شوی !
که اگر خودش بفهمد ...
از نبودنش خجالت میکشد .!.!.!
چرا نگاه می کنی ؟ تنها ندیده ای ؟
به من نخند ...
من هم روزگاری
عزیز دل کسی بودم ...
گاهی خیالت
...
آنقدر واقعیت دارد که ...
...
داغ می شود پیشانی ام !!!
...
از داغـی لـبـانـت .!.!.!